Skip links

Hello! From the dark side in

سلام

میخوام کم کم نوشتن توی این بلاگو شروع کنم و یه جورایی بشه توییتر بدون لیمیت کاراکترم :دی

این روزا عجیب سر این ماجرای تنهایی آدمی توی زندگیش فکری شدم… اینکه آدم تنهاست… هرکارم کنه تنهاست. ببین مسئله نبودن هیچکس توی زندگی نیستا، مسئله بی کسی نیست… مسئله اینه که با وجود دوستا، خانواده، و حتی شاید همسر توی زندگی آدم بازم تنهاست… و از اون لحظه که چشم باز می‌کنه و این تنهایی رو متوجه میشه… دو حس به صورت موازی توی دل آدم ریشه می‌کنن. اولی ترس و دومی غم.

یه سری مشکلات توی زندگیم پیدا شدن که خب شدیدا آزار دهنده‌ن… و توی این لحظه. توی این نقطه‌ای از زندگیم که هستم نه دوستی دارم که بتونم ازش کمک بگیرم، نه حتی اگه بود قبول میکردم شاید کمکشو… نه اونطور صمیمیتی توی خانواده‌مون جاریه که بتونم زنگ بزنم بگم آره فلان مسئله هست و کمکم کنن… الانم این چیزی که داره آزارم میده و حالمو بد میکنه صرفا خود اون مشکل نیست… مطمئنم از این مشکل هم مث هزارتا مشکل قبلی گذر میکنم و یه طوری میشه… اینکه این مشکل منو با این واقعیت که چقدر تنهام تو این دنیا روبرو کرده اذیتم میکنه… کاش اینطور نبود ولی… کاش می‌داشتم آدمی که با کمال میل شمارشو بگیرم و بگم: «الو! فلانی! من به کمکت احتیاج دارم»

نمیدونم… شایدم من سخت میگیرم… شایدم واقعا اینقدر تاریک نیست این اتمسفر جهان دورم

خلاصه که… تاریکی داره آروم آروم می‌خزه توی همه‌ی روزنه‌های وجودیم و من اینو اصلا دوست ندارم 🙂

Leave a comment

This website uses cookies to improve your web experience.
Explore
Drag